طراحی وب سایت داستان... (2) - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را فراگیرید که فرا گرفتنش، حسنه است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

داستان... (2)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/27 5:18 عصر


بخش پیشین

پنجشنبه صبح وقتی فاطمه می خواست برود سر کار، علیرضا به عادت همیشگی که انگار پدری است که دختر مدرسه ای خود را می بوسد، با لبخندی پیشانی اش را بوسید، خواست ماجرا را به او بگوید یک وقت بعدا نفهمد فکر و خیالی بکند ولی دوباره منصرف شد. با خودش فکر کرد: اصلا معلوم نیست بیاد یا نیاد. حالا اگه هم بیاد شاید قبل از اینکه فاطمه برگرده رفته باشه. حالا اگه هم بود طوری نیست اومده کتاب هاشو بگیره دیدم شاگردمه دعوتش کردم تو. مشکلی نیست.

ساعت از 11/5 رد کرده بود که زنگ در را زدند. زهرا سادات دوید در رو باز کرد.

- بابا... بابا... خاله س.

این را گفت و دوید به طرف اتاق پذیرایی که علیرضا نشسته بود و برگه های امتحان میان ترم رو تصحیح می کرد در حالی که صدای آرام آهنگ ملایمی هم برایش پخش می شد.

- بابا... بابا... اون خاله هس که کتاب اورد.

- باشه بابا... باشه.

علیرضا برگه ها را کنار گذاشت و آهنگ را هم متوقف کرد و زیر شلواری اش رو زود عوض کرد وشلوارش را پوشید و موهایش را در راه به طرف در با دست هایش کمی صاف و صوف کرد.


ساجده با کمی خجالت گفت: سلام استاد. خوب هستین.

- سلام خانم. خوبید شما؟ بفرمایید. بفرمایید.

علیرضا مواظب بود دوباره از دهانش نپرد "دخترم". هر چند دوباره فکر کرد اتفاقا الان به این کلمه بیشتر احتیاج دارم. برای همین تصمیم گرفت تو این گفتگو حداقل یک بار از این کلمه استفاده کند.

ساجده کفش هایش را در آورد و با احتیاط انگار که کسی خواب است و او نمی خواهد بیدار شود وارد آپارتمان شد. علیرضا منتطر او نماند جلوتر رفت به طرف مبل های داخل هال و همزمان می گفت بفرمایید بفرمایید.

ساجده همین طور که می آمد زیر چشمی و سریع یک نگاهی به اطراف انداخت و با قدم هایی آهسته آمد و نشست.

علیرضا هم روبروی او روی مبل نشست ولی پیشمان شد با خودش فکر کرد اگر با زاوبه 90 درجه نسبت به او می نشست بهتر بود. برای همین بلند و به طرف آشپزخانه رفت و کمی بعد با سینی چای که استکان های خالی و فلاسک تو آن بود و ظرف میوه که دست زهرا سادات بود برگشت و این بار جایش را عوض کرد و طوری نشست که ساجده با فاصله ی یک مبل دست راستش بود. زهرا سادات هم روی دورترین مبل نسبت به ساجده نشست.

ساجده نگاهی به زهرا سادات کرد و با لبخندی گفت: خوبی خاله؟ زهرا سادات زل زده بود به او ولی چیزی نگفت. ساجده دست کرد در کیفش و یک لواشک از این ها که شکل آب نوبت چوبی هست درآورد و به طرف او گرفت.

منِ راوی خودم دهانم آب افتاده بود زهرا سادات دیر جنبیده بود قاپیده بودمش. زهرا سادات آمد که لواشک را بگیرد ساجده دستش را گفت و زهرا سادات هم اول کمی مقاومت کرد ولی بالاخره نشست روی پای ساجده.

 

 

- ترم دوم تازه شروع شده بود که پدرم مریض شد. اولاش می گفت نوک انگشتان دست راستش گز گز می کنه کم کم دست راستش کم جون شد و فقط با دست چپش رانندگی می کرد ولی دست چپش هم کم کم مثل اون دستش شد. دیگه ماشین رو نمی برد بیرون. دگمه های پیراهنش رو نمی تونست خودش ببنده ولی سر حال بود و از این حالت خودش خنده اش می گرفت. سرتونو درد نیارم یکی دو ماهی یه پامون بیمارستان و آزمایشگاه بود ویه پامون مطب دکتر. تا بالاخره معلوم شد سرطان گرفته یه غده تو سرش در آورده بود؛ طوری که کف سرش یه کم برآمده شده بود. دکترش می گفت خوش خیمه ولی خیلی پیشرفت کرده و عملش بکنیم باز دوباره در میاد شیمی درمانی هم فقط اذیتش می کنه و فایده ای نداره.

با این حال ما دلمون نمی اومد هیچ کاری نکنیم قرص هایی بود که قیمتشون هم گرون بود ولی می گرفتیم. دکترش می گفت اگه قراره با چیزی خوب بشه ایناس. خلاصه پدرم یکی دو هفته ای رفت تو  کما و بعدش عمرش رو داد به شما.


- واقعا تسلیت می گم. داغ پدر خیلی سخته. خدا روحش رو شاد کنه.

 

خانم میثمی ساکت بود. احتمال می دادم گریه کنه و خودم رو آماده کرده بود که بلند بشم برم که راحت باشه ولی گریه نکرد. یک لیوان آب گرفتم ولی از تو سینی بلندش نکردم. هنوز ساکت بود. گفتم: من خودم سه سال پیش پدرم رو از دست دادم.

 

- خدا رحمت کنه.


- ممنون. رفتگان شما رو هم. باورتون میشه هنوز که هنوزه اگه چند دقیقه درباره اش فکر کنم یا حرف بزنم گریه ام می گیره. اصلا طاقت ندارم به عکساش نگه کنم. حالا تازه مثلا من مردم و متاهل و خودم زن و بچه دارم.

 

این را گفتم و ساکت شدم. خانم میثمی ادامه داد.

 

- اون ترم به هر زحمتی بود مشروط نشدم فقط یکی از درس هام رو سر جلسه نرفتم. مادرم حالش بد بود کسی نبود بمونه پیشش.استاد مزاحمتون نباشم.

 

- نه خواهش می کنم. بفرمایید.

 

زهرا سادات روی مبل دو نفره ی کنار من دراز کشیده بود و دو کف دستش رو به هم چسبونده بود و گذاشته بود زیر سرش انگار که دارن براش قصه ی شنگول و منگول تعریف می کنن. گفتم زهرا جان می خوای بری پای کامپیوتر؟ تا اسم کامپیوتر رو شنید، مثل فنر از جا بلند شد گفت: آره. آخ جـــون. رفتارش طوری غیرمنتظره و متفاوت بود با حجب و حیای چند دقیقه پیشش که من و خانم میثمی خنده مون گرفت.

 

گفتم: طفلک از بس نمی ذارم بشینه پاش حالا تعجب کرد که خودم بهش گفتم برو.





 

 

 

 


 

 




کلمات کلیدی :